loading...
سایت آموزشی تفریحی وسیاسی 100نفر
احمد بازدید : 392 سه شنبه 04 خرداد 1395 نظرات (0)

ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد .
عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم .
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد .
بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم .
از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .
-چیه مامان ... خوشکل ندیدی.
شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد .
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت .
با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم.
-اونشو من تعیین میکنم.
-مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه.....
-اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم .
-نخیر همین واسم شده بود جای سوال....
-خوب بپرس.
-چیو ؟
-سوالتو ؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد .
مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را در آن تصور میکردی .
-نظرت چیه؟
-عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟
-آره .....
-خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی 
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام شود بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم.
بیشتر شبیه عروسکها شدم تا یک آدم.
دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد .
شنل طلایی رنگم را پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم.
بابا پائین آماده ایستاده بود .
-سلام ....
-سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد .
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد .
هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکند .
بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی .......
داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسباندم.
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن ....امشب تمام شیطنتهاتو کنار میذاری سنگین و متین رفتار میکنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم ،اما سریع افکارم را پس زدم و گفتم:واسه چی؟
-یعنی چی واسه چی.....ناسلامتی 3ماه دیگه 20 سالت میشه ....ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
-مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرو وضعم و.....
-باشه باشه ...پسر خواهر مهلقا را یادته آرشامو میگم؟
-خوب....آره یه چیزایی یادمه همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف میکنه....که اله و بله ....
-25 سالشه ،دکتری بیو تکنولوژی داره.1هفته ای هست از کانادا اومده.
-خوب به من چه ...خیرشو خالش ببینه
-مودب باش دختر....مهلقا پیشنهاد داد تو را باهاش آشنا کنم.یه دو سه ماهی .
-که چی بشه.
-اونش دیگهبه زرنگی تو بستگی داره.
-وای مامان تو رو خدا ......من تازه بیست سالمه ....اصلا اگه میدونستم هدفتون از اوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود صد سال باهاتون نمیومدم.
-باشه ....آرشامم مفت چنگه افسانه و آتوساش باشه.
با شنیدن اسم آتوسا اخمهایم در هم رفت و با تنفر گفتم:آتوسا این وسط چیکارست.
-آرشام لقمه چرب و نرمیه.
-اوه نه بابا یه وقت تو گلوش گیر نکنه ....بوفالو
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی میکرد گفت:ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار
بیا اینم دو کلوم از پدر عروس.
-چشم بابا.
ساکت شدم اما تمام افکار پیرامون آتوسا دختر افسانه دختر خاله ی مامانم میگشت .
دختری که اندازه تمام دنیا از او بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم همدیگر را ببینیم.
این مامان هم خوب نقطه ضعف مرا فهمیده بود .
همان لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا را تو این مورد را هم بگیرم


مامان تا خود خانه مهلقا از آرشام و تیپ وقیافه اش و موقعیت مالیش گفت و گفت ،غافل از اینکه من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم چون از تمام علایق او بیزار بودم.......
تمام فکرم در آن لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره .البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود.
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم .
مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید.
ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود .
و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست.
من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
-وای الینا جان......
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت.
واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا.....
با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو و پوزخندم عمیقتر شد .
مهلقا مرا هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی.
-ممنون...شما هم......
حرفم را ادامه ندادم مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید .....ولی بیچاره اینگونه برداشت کرد که شما هم ناز شدید منظورم بود .
لبخندی دندان نما زد .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 710
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 74
  • بازدید امروز : 235
  • باردید دیروز : 127
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 780
  • بازدید ماه : 1,400
  • بازدید سال : 7,057
  • بازدید کلی : 1,234,090