loading...
سایت آموزشی تفریحی وسیاسی 100نفر
احمد بازدید : 384 یکشنبه 09 خرداد 1395 نظرات (0)

مامان که تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم را بالا پائین میکردم و زبونمو اک بند نگه میداشتم.
تا بالاخره آتوسا جونمو دیدم کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود که همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم .
 پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمان امد انگار نه انگار که اتوسای بیچاره با آن لباس دکلته کوتاهش داشت دو ساعت برایش فک میزد .
مامان با دیدنش گفت :وای آرشام جان.....خوبی خاله.
اُاُ........پس آرشام اینه استثنائا مامان یه بار درمورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد.
مامان با خوشحالی اونو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر میشد .
پوزخندی به رویش زدم و رو به مامان گفتم:مامان من رفتم پیش بابا تنهاست.
مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا را کرد که معنیش این بود که خونه که رسیدیم پوستتو میکنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه......
آآآآ.....اینو اشتباه اومد فردا که پنجشنبس و کلاس ندارم.
با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:
ملیسا جان ایشون آقا آرشامه پسر خواهر .......
برای این که کمی از گندی که زده بودمو ماست مالی کنم ،وسط حرف مامان پریدمو گفتم :
وای شما آقا آرشامید پسر خواهر مهلقا جان .....واقعا که تعریفتونو خیلی شنیدم.....
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته .
با لبخند گفت :من میرم پیش بابات ....با اجازتون آرشام خان .
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت.
رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم :لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد.......
-متوجه منظورتون نمیشم.
لبخند نازی زدم و گفتم بریم اونجا بشینیم تا کامل توضیح بدم .
به میز دو نفره گوشه سالن اشاره کردم همراهم آمد و از جلوی دیده های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم.
صندلی رات برایم جلو کشید .
اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمیامدبرای همین میز را دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم.
در حالی که با تعجب نگاهم میکرد خودش روی صندلی نشست.
سریع آنچه را در مغز فندقیم میگذشت به زبون اوردم.
-ببین آرشام...........میدونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم ...ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدنو در ماشینو باز کردنو چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق هست خوشم نمیاد ....اُکی؟.........
منتظر جوابش نشدمو ادامه دادم و اما برای این بهت گفتم بیا اینجا که راحت حرفامو بهت بزنم.....مثل اینکه مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارند ......نمیخوام امشب دل کوچولوشون بشکنه میفهمی که..........
من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها منظورم دوستامند دهنم هنوز بوی شیر میده.....شما هم که سنی نداریی ...........فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل اینکه خیلی تند رفتم بیچاره با دهن باز نگاهم میکرد چشماشم مثل دوتا گردو شده بود .
انگار زبونشم موش خورده بود چون فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد نفس عمیقی کشیدمو گفتم :من دیوونه نیستم اینطوری نگام میکنی .....فقط یکم رُکم....
از بهت در آمد و لبخندی زد و گفت:فقط یکم....جالبه و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اکثر مهمانها سرشان 180 درجه چرخید و به ما خیره شدند .
با حرص گفتم :زهر مار مگه واست جوک گفتم .
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشمانش میچکید و او بریده بریده گفت:وای...خدا مردم از خنده ....دختر تو فوق العاده ای .
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمان آمد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراههای من کمی ولمش کم شده بود میخندید گفت:خاله جان پاشید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد .
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست حسابی داد .
اولا من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکهایش را پاک میکرد خنده اش قطع میکرد .
همزمان با هم از جا بلند شدیمو به سمت پیست رفتیم .
زیر گوشش گفتم :واقعا الکی خوشیا.............
اونم گفت:بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته و دوباره هر هر کرد .
با حرص گفتم :سرخوش....رو آب بخندی.
شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ لاویو مهرزاد و پخش کرد .
امشب تو مهمونی روبرومی تو فاز رقصم
دلم میخواد بیام ماچت کنم ازت میترسم
آره...........
حالا یکی بیاد منو کنترل کنه ...به قول کورش جمعم کنه.
کلاس رقصهای متعددی که مامان واسه کلاس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود به طوری که الان من یک رقصنده حرفه ای بودم.
آرشامم کم نمیاورد و منو همراهی میکرد .
رقصمون که تموم شد مهلقا خودش را انداخت وسطمونو گفت :وای خدا عالی بود انگار ماهها با هم تمرین داشتید .
بعد منو آرشامو توف مالی کرد و رفت.
زیر لب گفتم :خدا خانوادگی شفاتون بده.
-آمین.............
به چهره خندان آرشام نگاه کردمو گفتم :خوب آقای دکتر من دیگه میرم پیش مامانم ........ .امیدوارم دفعه اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم.
باز خندید و گفت: میبینمتون .
-خدا نکنه ......بای هانی.
به سمت میز مامان بابا رفتم مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بودم .
سلامی کردم که یعنی من اومدم یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم اما انگار نه انگار .
منم رفتم یه صندلی بیارم .
از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من بجز کورش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود،متنفر بود .
اگه با دوستام میدیدم ،خر بیار و باقالی بار کن تا دو روز زندگی به کامم زهر میشد .
اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا.
در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودشو نخود هر آشی کرد و کنارم آمد و گفت :نبینم تنها نشستی خوشکله مگه سروشت مرده.
یهو با هیجان گفتم :واقعا
-چی؟
-همین که سروش مرده 
اخماشو تو هم کشید و گفت :هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
-آره ..هانی ....می خوای دوباره نیشت بزنم.
-میدونی گاهی وقتا آرزو میکنم که لال بشی اون وقت با این چهره خواستنی تری...........
-خوبه ...خوبه ...آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت .
-کنه............
-باز چی شده ؟
-وای کورش جونم تو اینجا چه میکنی؟ کی اومدی من ندیدمت ؟
-اوه پیاده شو با هم بریم .....اول اینکه من الان رسیدم...دوم اینکه مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه ...سوم اینکه چی شده شدم کورش جونت؟؟؟؟؟؟؟؟
-آ....قربون دهنت همون کوری بهتره هم من راحتتر تلفظش میکنم...هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت ..........
-خیلی خوب بابا....اونوقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
-جوش نزن عزیزم ...پوستت جوش میزنه.
-بی خیال نگفتی چرا امشب اینهمه خوشکل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه مامانم گیر سه پیچ داد .
-بی خیال بیا بریم با هم بترکونیم .
همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم.
توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم آتوسا را دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام را تو بغل گرفته بود انگار دزد گرفته .
انگار آرشامم تازه منو دیده بود که با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا را شکوند و به سمتم اومد.
به من که رسید گفت:ملیسا جان معرفی نمیکنی و با سر به کورش اشاره کرد.
گفتم:ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند .
کورش ایشونم آقا آرشام پسر خواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش را دوستانه فشار داد و گفت:از آشناییتون خوشبختم .
آتوسا بدون اینکه به من نگاه کند خودش را انداخت وسط ما و گفت:آرشام ...عزیزم اینجا جای رقصه بیا بریم به.....
آرشام بدون توجه به بقیه حرفهایش گفت:میاید بریم بشینیم .
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم :البته
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم
در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما آمد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 710
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 71
  • بازدید امروز : 287
  • باردید دیروز : 287
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 287
  • بازدید ماه : 1,739
  • بازدید سال : 7,396
  • بازدید کلی : 1,234,429